loading...
رها نوشته ها
هستی بازدید : 3 جمعه 08 دی 1391 نظرات (2)

قلم که می رسید

به بلندای نام تو

صفحه به خود می بالد

از شوق حضورت!

و شعرم



و طعم خوش عشق می گیرد

به شکرانه لمس تو

بوسه می زنم

بر دست های گرم خدا

و سجده می کنم

به خاک قدم هایت

 

گاهی دلم می گیرد

از زمستان موهایی

که روزی مخمل دستهای  مادر بود

و از خظوظ پر چین و چروک خاطره!

بر پیشانی بلند تاریخ

 

وقتی نیستی

چشم هایم خشک می شوند

در صحنه وحشت!

و لبهایم

فراموش می کنند

تکرار واژه عشق را

زیر باران انتظار

 

با من بمان

چهره سردم را

مهمان چشم های عاشقت کن

که دُردانه مرداب

با نگاه نور تو زنده است

ای یگانه خورشید آسمان قلبم

پدرمفرشته

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 77